عبور یک رهگذر٬

رایحه ی آشنای تو٬

جرقه ای که آتش می زند به خرمن فراموشیم٬

و آتشی که تاریکخانه قلبم را روشن می کند٬

خنده ام می گیرد ...

کنار آتش نشسته ای و دستانت را گرم می کنی ...

پس تو هنوز هم در قلب منی؟!!!!

 

پ.ن۱:این روزا هیچ موضوعی الهام بخش نوشتنم نمیشه

پ.ن ۲: وقتی نوشتنت میاد ولی کلمات کنار هم ردیف نمیشن چی کار می کنی؟!

پ.ن۳:روزهای پر مشغله و درهمی رو گذروندم اما روزهای خوبی بود با وجود همه خستگی که بر جا گذاشت ...

 

 

تو خونه که هستم دلم سفر می خواد ... آرزو می کنم کاش دو تا بال داشتم و پر می کشیدم می رفتم هر جا دلم خواست

حالا که اومدم سفر اونقدر دلم هوای خونه و دوستام رو کرده که دلم می خواد همه چیزو رها کنم و برگردم خونه!!!

به قول وبلاگ محبوب من:مملکته داریم؟!!!

البته اینجا باید بگم شخصیته داریم؟!!!

پ.ن:امیدوار باشید.لطفا

بعدا نوشت:شهر سفر رو عوض می کنیم شاید که از خیر خونه برگشتن بگذریم!! میرم شیراز ...

 

 

 

 يا مقلب القلوب والابصار
يا مدبرالليل والنهار
يا محول الحول و الاحوال
حول حالنا الي احسن الحال

خوش اومدی بهار زیبا٬ فصل شیرین تولد 

رستاخیز طبیعت بر شما عزیزانم خجسته

امروز تولد وبلاگمه

چیزه خاصی ندارم بنویسم جز تشکر صمیمانه و قلبی از همه کسانی که وقتشون رو گذاشتن و پست های من رو خوندن و از همه مهمتر نظراتشون رو مطرح کردن.از همه دوستانی که طی این یکسال خوندن نوشته هاشون لحظالت شیرینی برام ساخت گرچه گاهی خیلی تلخ بود.از همه اونایی که نوشتند و آموخته هاشون رو رایگان در اختیارم گذاشتن ممنونم.

طی این یکسال اون احساسات و حرفهایی رو که می شد نوشت٬نوشتم و این کمک کرد تا خودم رو بهتر بشناسم.

از این دنیای مجازی دوستانی بودند که به دنیای حقیقی من راه پیدا کردن ... بعضی موندن و بعضی رفتن 

اما من از همه آموختم و این دفترچه یادداشت عمومی کمک کرد تا خودم رو٬هموطنانم رو و اطرافم رو بهتر ببینم.

این وبلاگ برام ارزشمنده اما نه به اندازه خوانندگانش!! این وبلاگ زبان من بود برای دوستی با شما  ...

 تولد وبلاگم تولد رفاقتم با شما مبارک

 

پ.ن:روزای سختی رو می گذرونم٬

خداوندم وقتی تو بهم قوت بدی کم نمیارم حتی اگه اینطوری به نظر برسه.بهم آرامش بده ... بهش آرامش بده

می دونی که بهم چی می گذره ...

لطفا لبخند بزنید ...

پ.ن۱:اگه بهار و هوای تازه و  سفره هفت سین و بوی عیدی و تولد دوباره و گردگیری شادی ها و خونه تکونی دل و دور ریختن غم و بخشیدن همدیگه و دیدار دوباره و سال تازه و .... هزار تا بهونه دیگه باعث نمیشه بخندی ... !!!!

برای خاطر یه دوست مجازی ... لطفا لبخند بزنید ...

پ.ن۲:بیشتر برای اومدن بهار خوشحالم تا جشن نوروز ... نمی دونم من اینجوریم یا همه آدما. ولی از وقتی بزرگ شدم نوروز رنگ و بوی بچگی ها و شور و شوق همیشه رو نداره ولی تا دلتون بخواد دلم ضعف میره برای بهار و شکوفه هاش

پ.ن۳:خواهش می کنم از زندگیتون لذت ببرید!!!  می دونم چی می گذره بهتون حتی اگه گاهی درکش نکنم.من هم یکی از شماهام ... نه مرفهم نه بی درد ولی... باور کنید خیلی وقت نداریم ... کاش درک کنیم که زندگی بالا و پایین داره و میشه ٬باور کنید میشه با وجود مشکلات شاد بود ... در خدای خود شاد باشید ... ثمره ایمان شادی و آرامشه ... برای سال جدید براتون ایمان آرزو می کنم

 

 

تو بازار مکاره دنیا قدم می زنم

چه غوغا و همهمه ای به پاست!

از یکی می پرسم چه خبره؟

جواب می ده:روزای حراجه ... هر چی بخوای هست ... ارزون!!

به خودم می گم یا این یارو خیلی وضعش خوبه یا من خیلی بی پولم ... تو این اوضاع بده اقتصادی چی آخه ارزونه؟!!!

هر کس چیزی به حراج گذاشته و عده ای رو دور خودش جمع کرده٬به یکی از حجره ها که خیلی شلوغه نزدیک میشم ... مات و مبهوت سر جام خشکم می زنه ... اینجا مردی غیرتش رو به حراج گذاشته!!!

صدای یکی از اون ور بازار می شنوم که بی هیچ ابایی فریاد می زنه و مشتری می طلبه برای شرفش!!!

هنوز گیج و گنگم که می بینم زنی زنانگیش رو و آبروش رو می فروشه.

کم کم دستم می آید که این بازار و حراجش با چیزی که انتظارش رو داشتم خیلی فرق می کنه ... آره اینجا بازار دنیاست!!

مردی وارد بازار می شه و با ورودش کسب و کار خیلی ها رو به هم می زنه ... همه مشتری ها دوان دوان به سمت حجره مرد می رن ... مشتاق می شم ببینم کالای تازه چیه٬کالا در بسته های زیبایی پیچیده شده ولی گویا قیمت خیلی بالاست هنوز کسی دستش به خرید نرفته!!!

می پرسم چی می فروشه این آقا؟

میگن "آزادی"!!!

پس چرا نمی خرین؟!!

قیمتش "جان" انسانه!!!

به خودم میگم این بسته های قشنگ هرچی توش باشه "آزادی"نیست ... کسی که آزادی میاره نمی فروشه ... می بخشه... حالم بهم می خوره از این معامله بی شرمانه

از جمعیت جدا میشم و کناری میشینم که یه پسر جوون بهم نزدیک میشه بوی تند سیگارش تو سرم می پیچه با چشمایی که خبر از خماریش میدن نگاهم می کنه و با لبخندی موزیانه میگه چی داری برا فروش؟!!جوابی نمی دم فقط نگاهش می کنم میگه خیله خوب بابا ... بیا من یه جنس توپ دارم ... خیلیا تو کفشن ... به دستاش نگاه می کنم تا ببینم جنس مرغوبش چیه ! پوزخندی می زنه و میگه تو نمی خواد پول بدی!! کلافه می شم از بوی گندی که تو سرم پیچیده٬با بی حوصلگی میگم  چی داری ... لباش رو میزاره کنار گوشم و میگه "مرگ"!!!

از جا می پرم و به چشماش خیره میشم٬میگه می دونستم خریدار نیستی و راهش رو کج میکنه و میره ...

حالم خیلی بده اما انگار رنگ پریده و حال نزار من توجه کسی رو جلب نمی کنه ... همه سخت درگیر معاملن.بلند میشم و راه می افتم شاید کسی چیزه نیکویی هم برای فروش داشته باشه!

نزدیک یه حجره خلوت میشم٬حراج راستی و صداقت تازه تموم شده! می پرسم ببخشید کجا محبت می تونم گیر بیارم؟ انگار که از نانوا گوشت خواسته باشم!نگاه پر معنایی بهم می ندازه و میگه خانوم تو این بازار کالای خارجی نمی فروشن!!!

دیگه رمقی تو پاهام نیست٬از فروشنده حجره بعدی سراغ ایمان می گیرم ... بدون اینکه نگاهم بکنه بلند بلند می خنده و میگه گمون نکنم گیرت بیاد ... من که سالها پیش با ثروت امروزم معامله اش کردم٬دختر جون دنبال یه چیز به درد بخور بگرد! فروشنده همسایه هم می خنده و میگه گمونم مسافر باشه!سراغ محبت می گرفت!

 گویا این بحث در این بازار خرق عادته!! یکی از آن ور بازار فریاد می زنه خوب بهش بگین دنبال کالا های آسمونی نباشه و خلاص!!!

تازه می فهمم کالای خارجی یعنی چی!!

دیگه حتی حاضر نیستم برگردم و یه نگاه به بازار بندازم گرچه هنوز حجره های زیادی هست که سر نزدم ...

به کالاهای آسمانی فکر می کنم که صدایی در گوشم می پیچه:محبت و ایمان و آرامشی که می خواهی فروشی نیست فرزند ... بهای اینها قبلا پرداخته شده٬در خانه من رایگان دریافت کنید

زمزمه می کنم حق با توست خداوند ... آدرس را اشتباهی آمده ام...

 

 

 

-قهوه می خوری؟

-آره ... فقط شیرین باشه

-شیرین؟!!! یادم نمیاد قهوه غیر از تلخ خورده باشی

-آره ... قبلا تو شیرین بودی و قهوه تلخ ...

 

همین که نگاهم می کنی ...

پای حرفهایم که می نشینی ...

چشم که بر خطاهایم می بندی ...

همین که حرف می زنی ...

لبخند که می زنی ...

صبوریت با من ...

شانه هایت وقتی اشک می ریزم ...

دستم را که می گیری ...

 مآمن و ملجا بودنت ...

محبت بی قید و شرطت ...

اسیرم کرده و من ... با عشق تو آزاد شدم

پ.ن۱:خیلی وقتا از این همه صبوری کردنت با من متعجب میشم٬خسته میشم!!! ... خیلی وقتا٬نه٬ هیچوقت تو در افکار من نمی گنجی ولی همیشه توی قلبم زندگی میکنی ...

پ.ن۲:به معشوق حقیقی نوشتم

متعجب نوشت!!!: با اینکه نوشتم مخاطبم معشوق حقیقیست باز عده ای از دوستان جوری نظر گذاشتن که انگار معشوقم زمینیه!!! معشوق من اهل زمین نیست دوستان ...

 

 

 

 

دریای زندگیم آرام است این روزها و قایق من بر دریای آرام به سوی ساحل نهایی در پیش است.

می دانم که همیشه چنین نخواهد بود ... می دانم که طوفانها خواهند آمد و دریای زندگیم متلاطم خواهد شد... این رسم دنیاست

اما خداوندم می دانم که تو در قایق من هستی٬همیشه ... می دانم که ترکم نمی کنی و خوب می دانم که دریاها از تو فرمان می گیرند و گر طوفانی باشد درسی هست و گر استاد تو باشی آرامی هم تویی ...  امروز در این آرامشی که در تو دارم صدایت می کنم٬با تو می گویم و از تو می شنوم ... رازهایی که با تو در خلوت گفتم را به هنگام طوفان به یاد آور و سکان دار وجودم تو باش ناخدای لایق

و امروزم را و تسلی و شادیم را برای شاد کردن و تسلی بخشیدن به آنانی که در طوفانند به کار بگیر ... از تو یافته ام بگذار از تو بگویم از تو ببخشم لبخند و شادمانی و امید را ... دوستت دارم و می دانم که دوستم می داری

                                                                 آمین

 

 

این یه پست قدیمیه که دوباره پست میشه ... چون ارزشش رو داره

بهترین حال

 

خوندن این شعر حال من رو خیلی بهتر میکنه.احساس سبکی میکنم وقتی می خونمش.انگار کلماتش ابرهای سپید و خنکی هستن که پا برهنه روشون قدم میزنم و با تمام وجود حسشون می کنم.پیشنهاد میکنم به صدای موسیقی وبلاگ گوش بدین و با خودتون زمزمه کنین ای شعر رو.با آرزوی" بهترین حال" برای همه

 

باز کن چشم دگر

تازه کن عزم سفر

ماندن از یاد ببر

همره یاران شو

خویش را باز نگر

رخوت کهنه شکن

دیده بگشا به سحر

شمع بیداران شو

دیده را آب بزن

ره این خواب بزن

باده ناب بزن

تازه شو تازه تر از باران شو

پای در وادی امید گذار

دل به سرچشمه خورشید سپار

از منی ها بگذر . گله ها را بگذار

سرخوش از نکهت گلزاران شو

آن زمان

خواهی دید

بهترین حال

همان نهر زلالی است

که در عمق نگاهت جاری است

آن زمان

خواهی یافت . . .

بهترین حال

همان بذر امیدی است که در دل داری

یا همان دانه مهری است

که در گوشه جان می کاری

سفر دانه به گل

تجربه کن . . .

بهترین حال

اگر می طلبی

با نگاهی دیگر

از دلت دیدن کن. . .

 

 

 

گمش کردم...

میان دروغ دستانی که به نام دوستی به سوی هم دراز شده بودند گمش کردم

میان جنگل تاریک صداهایی که دم از روشنی صلح می زدند گمش کردم

دستش از دستم رها شد٬وقتی که به سوی خودخواهی هایتان دست یاری دراز کردم

دستش از دستم رها شد وقتی که در پیاده روهای شهر تزویرهایتان قدم می زدم

تنهایش گذاشتم وقتی درگیر تنها نماندن نارفیقانی شدم که تنهایم گذاشتند

گریه می کرد وقتی ندیدمش ... و اشک تمساح از گونه های شما زدودم

گمش کردم ...

میان ریا و نیرنگ های دنیای شما گمش کردم ...

آهای اهالی ... کسی "من" را ندیده ؟!!!

 پ.ن:من حالم خوبه  ...  آرومم و شاد ... این حقایق حالم رو خراب نکرده 

 

 

 

حرف هایم را می سپرم به باد تا به گوشت زمزمه کند

باد می وزد ...

اما به سویی دیگر ...

فریاد میزنم غرب نه ... شرق

صدای خنده باد در گوشم می پیچد ... زمین گرد است ...

کمی دیرتر ... خواهد شنید ...

من می مانم و هراس از اینکه نکند دیر شود ...

پ.ن:حالم بده

بعدا نوشت:حالم خوب شد !!!  ... خدای تسلی دهنده خیلی دوستت دارم

 

برای فهمیدنه این که چه بلایی داره سر بشر میاد لزومی نداره که آگاه به علم غیب باشی یا یه عالم دهر ... کافیه که به اطرافت نگاه کنی .. یا نه!چرا راه دور میری؟!!! یه نگاه به خودت بنداز !!!

اگه منصفانه به خودمون نگاه کنیم می بینیم که چیزی به اسم محبت در ما مرده ... اگه محبتی می کنی و توقع داری ... اگه نسبت به خطایای دیگران یا خودت کم صبر و بی گذشتی ... اگه حسادت ته قلبت ریشه کرده ... اگه مغروری و معنای فروتنی یادت رفته ... اگه زود خشم می گیری و کینه تو دلت داری ... اگه از بدی شاد میشی ...اگه ایمانت کم شده ... اگه امیدت رو جایی جا گذاشتی ... بپذیر که محبت حقیقی تو وجودت مرده

این روزا وقتی پای حرفای مردم میشینم فقط می شنوم که میگن ... به فکر خودت باش ... کلاهت رو بچسب که باد نبره ... زرنگ نباشی باختی ... پاستوریزه بودن تو این روزگار جواب نمیده ... !!!

من پیشنهاد دیگه ای دارم دوست من :

محبت کن بی هیچ چشم داشتی ... زود بگذر از خطای دیگران چون خودت هم به بخشش نیازمندی ... از نیکویی کردن خسته نشو ... ایمان بیار که خدایی هست که اگه بی توقع محبت کنی تو رو محبت می کنه اون شکلی که در تصورت نمی گنجه و با فروتنی بپذیر که هیچکس بی عیب نیست

چیزی که دنیای ما احتیاج داره محبته

بگذاریم از ما شروع بشه

پ.ن۱:نگذارید اعتماد به نفستان جای اعتماد به خدا را بگیرد

پ.ن۲:خداوند طوری تک تک ما را دوست دارد انگار کس دیگری در کار نیست

پ.ن۳:مهمترین تجربه شخصی من درمورد خدا اینه:بهترین رفیق آدم خداست

پ.ن۴:موقعیت های بغرنج نمی تونه محبت خدا رو کمرنگ کنه

 

 

 

از همه دوستانی که لطف کردن و نظرات ارزشمندشون رو در مورد پست قبل مطرح کردند ممنونم

حرف های شما کمکم کرد تا دیدگاه تازه ای به ماجراهایی چنین داشته باشم ...

باید اینجا اضافه کنم که من هرگز در جایگاه قضاوت اون دوست قدیمی نبودم و نخواستم باشم.طرح این موضوع با شما برای این بود که بدونم نگاه جامعه امروز ما که شما بخشی از اون هستید به روابطی اینگونه چیه و مهمتر از همه خواستم دیدی تازه بیابم شاید بتونم بفهمم و درک کنم تا در جواب همه حرفهای دوستم فقط سکوت پاسخم نباشه.شاید بتونم اگر نیاز به همدلی داره به حقیقت بگم که می فهمم ... هر چند ... !! تجرد من و البته به قول یکی از دوستان کمال گرایی باعث میشه تا درک درستی نداشته باشم ...

باز هم از لطف بی حدتون ممنونم ... محبتتون دلگرم کننده است

لطفتون پایدار ... ارادتمند

پ.ن:پاسخم رو گرفتم ... پست قبلی رو حذف کردم

 

 

این پست پاسخی ست به بازیه زنانه ای که به آن دعوت شده ام! توسط ناهید(مداد خاکستری)

سیاه چون گیسوانت ....

 

 

هیچ حسی ندارم٬نه خوشحال٬نه غمگین٬نه خسته٬

نه پرانرژی ... هیچی 

انگار تو خلا باشی ... خالی ...

حس بدی نیست ... خیلی وقت بود دلم همچین حس و حالی می خواست

سبکم٬خیلی سبک و رها ... گمان کنم ذهنم جاییه که

من نمی تونم درکش کنم برای همین خالی و آزادم

خوبیه این حالت اینه که آرامش میاره ... درگیر غم

نیستی یا درگیر شادی ...

نه اشک هست نه خنده ... هیچی نیست ... واقعا

هیچی نیست ... خیلی خوبه

کارهای روزمره رو انجام میدم ... موسیقی گوش

میدم ... کتاب می خونم اما ذهنم مثل یه حوض قدیمی

پر از آبه که ساکن مونده ... حتی نسیمی هم

نمی وزه تا کمی آب رو متلاطم بکنه ...

درست مثل اینکه یه فیلم بذاری و بعد صداش رو قطع

کنی ! همه چیز در جریانه اما در سکوت ...

آرامشی باور نکردنی ... شبیه غوطه ور شدن در آب

یا خوابیدن روی علفهای سبز یک بیشه ...

 

پ.ن۱:چون حس متفاوتی بود پستش کردم٬اگه شبیه حسهای دیگه بود فقط پی نوشت می شد

پ.ن۲:شاید برای شما فرقی نکنه که من چه حسی رو تجربه می کنم ... ولی این منم ... اونی که گهگاه می خونید ... می بینید ... می شنوید

پ.ن۳:حافظه برای عتیقه کردن عشق نیست٬برای زنده نگه داشتن عشق است.

اگر پرنده را به قفس بیندازی٬مثل این است که پرنده را قاب گرفته باشی.

و پرنده ی قاب گرفته٬فقط تصور باطلی از پرنده است.

عشق٬در قاب یادها٬پرنده یی ست در قفس.منت آب و دانه بر سر او مگذار و امنیت و رفاه را به رخ او نکش.

عشق٬طالب حضور است و پرواز٬نه امنیت و قاب ... (ن.ابراهیمی) 

پ.ن۴:این روزا همش یاد کتاب"یک عاشقانه آرام" از نادر ابراهیمی میافتم ... اگه نخوندید پیشنهاد می کنم بخونید ... ارادتمند

 

 

این پست با  الهام از مطلبی در وبلاگ"پریزاد برکه نور" نوشته شده:

نمی دانم "می روم "سخت تر است یا " می روی " ؟!

می روم ...

و به غربت بی تو بودن سر می سپرم سخت تر است یا

می روی ... 

و می مانم با یاد هزاران لحظه ای که با تو خاطره شد؟!

"رفتن" را صرف کردن سخت ترین درس با تو بودن بود ...

 

دیر نوشت:گاهی چنین می انگارم که در قلمرو عشق٬دیگر٬قلم نخواهد رفت٬و در خطه عاشقان٬دیگر خطی به یادگار نوشته نخواهد شد٬چرا که به همت سرسختانه ی سازندگان سکه قلب٬جایی برای سلطه راستین قلب باقی نمانده است ... (نادر ابراهیمی)

 

 

به من یاد دادن:

"از هر کس قد چیزی که هست انتظار داشته باشم"

برای همینه که حالا٬

دیگه هیچ انتظاری ازت ندارم ... !

 

پ.ن۱:نمی دونم چرا اینقدر آرومم و خوشحال !

پ.ن۲:خدایا ممنون

 

 می بینی که چگونه بر زمین می افکنندمان؟

و زمین شرمش می آید ... سرخ می شود!

و سرخی جاری بر سنگفرش های شهر ...

آتش می زنیم تا اشک نریزیم!

گلوله می زنند و اشکمان جاری...آهمان بلند می شود

در این همهمه و هیاهوی ناگزیر٬

میان این ضجه ها و فغان های به عرش رسیده

دلگیر نباش که کسی صدای تو را نمی شنود

بغض نکن اگر میان بهت و دود کسی قلب پاره پاره ات را نمی بیند

بغض نکن گرچه برای تو از همه دردناک تر است

بغض نکن که چشم همه ما به توست

خواهش می کنم ...

خدایا گریه نکن !!!

تو تنها امید این روزهای مایی ...

 

پ.ن۱: گاندی میگه :اول مارو انکار میکنن بعد بهمون میخندن بعد باهامون میجنگن بعد ما پیروز میشیم ...

پ.ن۲:شنیدم میگن با کفر میمونه با ظلم نه ...

بعدا نوشت:باز من از یه چیزی خوشم اومد و خراب شد!!! همیشه همین جوریه!هر وقت از چیزی خوشم میاد نابود میشه!!! قالبی که انتخاب کرده بودم رو خیلی دوست داشتم اما نمی دونم چش شد! اینو از سر اجبار گذاشتم.پوزش بابت تغییر چند باره ظاهر وبلاگ

 

 

 

 

صحبت از پژمردن یک برگ نیست

وای!جنگل را بیابان می کنند.

دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان می کنند!

هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا

آنچه این نامردمان با جان انسان می کنند!

صحبت از پژمردن یک برگ نیست

فرض کن:مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست

فرض کن:یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست

فرض کن:جنگل بیابان بود از روز نخست!

در کویری سوت و کور٬

در میان مردمی با این مصیبت ها صبور٬

صحبت از مرگ محبت٬مرگ عشق٬

گفتگو از مرگ انسانیت است!

.....................................................

پ.ن۱:وقتی یکی مثل فریدون مشیری همه اون چیزی رو که حس میکنم یا بهتر بگم همه اون چیزی رو که می کشم نوشته٬به بهترین شکل هم نوشته٬و وقتی که افکارم خشک میشه و کلمات گم میشن توی موج خونی که جاریه٬اصرار به نوشتن کار بیهوده ایست.فریدون سخن از زبان ما می گوید ...

پ.ن۲:من همیشه انسان امیدواری بودم چون همیشه کورسویی از ایمان ته قلبم رو روشن نگه داشته پس امید واهی یا خیال خام نیست اگه بنویسم:پایان شب سیه سپید است

پ.ن۳:اندکی صبر ... سحر نزدیک است

بعدا نوشت: غم این خفته چند ... خواب در چشم ترم می شکند