تو بازار مکاره دنیا قدم می زنم
چه غوغا و همهمه ای به پاست!
از یکی می پرسم چه خبره؟
جواب می ده:روزای حراجه ... هر چی بخوای هست ... ارزون!!
به خودم می گم یا این یارو خیلی وضعش خوبه یا من خیلی بی پولم ... تو این اوضاع بده اقتصادی چی آخه ارزونه؟!!!
هر کس چیزی به حراج گذاشته و عده ای رو دور خودش جمع کرده٬به یکی از حجره ها که خیلی شلوغه نزدیک میشم ... مات و مبهوت سر جام خشکم می زنه ... اینجا مردی غیرتش رو به حراج گذاشته!!!
صدای یکی از اون ور بازار می شنوم که بی هیچ ابایی فریاد می زنه و مشتری می طلبه برای شرفش!!!
هنوز گیج و گنگم که می بینم زنی زنانگیش رو و آبروش رو می فروشه.
کم کم دستم می آید که این بازار و حراجش با چیزی که انتظارش رو داشتم خیلی فرق می کنه ... آره اینجا بازار دنیاست!!
مردی وارد بازار می شه و با ورودش کسب و کار خیلی ها رو به هم می زنه ... همه مشتری ها دوان دوان به سمت حجره مرد می رن ... مشتاق می شم ببینم کالای تازه چیه٬کالا در بسته های زیبایی پیچیده شده ولی گویا قیمت خیلی بالاست هنوز کسی دستش به خرید نرفته!!!
می پرسم چی می فروشه این آقا؟
میگن "آزادی"!!!
پس چرا نمی خرین؟!!
قیمتش "جان" انسانه!!!
به خودم میگم این بسته های قشنگ هرچی توش باشه "آزادی"نیست ... کسی که آزادی میاره نمی فروشه ... می بخشه... حالم بهم می خوره از این معامله بی شرمانه
از جمعیت جدا میشم و کناری میشینم که یه پسر جوون بهم نزدیک میشه بوی تند سیگارش تو سرم می پیچه با چشمایی که خبر از خماریش میدن نگاهم می کنه و با لبخندی موزیانه میگه چی داری برا فروش؟!!جوابی نمی دم فقط نگاهش می کنم میگه خیله خوب بابا ... بیا من یه جنس توپ دارم ... خیلیا تو کفشن ... به دستاش نگاه می کنم تا ببینم جنس مرغوبش چیه ! پوزخندی می زنه و میگه تو نمی خواد پول بدی!! کلافه می شم از بوی گندی که تو سرم پیچیده٬با بی حوصلگی میگم چی داری ... لباش رو میزاره کنار گوشم و میگه "مرگ"!!!
از جا می پرم و به چشماش خیره میشم٬میگه می دونستم خریدار نیستی و راهش رو کج میکنه و میره ...
حالم خیلی بده اما انگار رنگ پریده و حال نزار من توجه کسی رو جلب نمی کنه ... همه سخت درگیر معاملن.بلند میشم و راه می افتم شاید کسی چیزه نیکویی هم برای فروش داشته باشه!
نزدیک یه حجره خلوت میشم٬حراج راستی و صداقت تازه تموم شده! می پرسم ببخشید کجا محبت می تونم گیر بیارم؟ انگار که از نانوا گوشت خواسته باشم!نگاه پر معنایی بهم می ندازه و میگه خانوم تو این بازار کالای خارجی نمی فروشن!!!
دیگه رمقی تو پاهام نیست٬از فروشنده حجره بعدی سراغ ایمان می گیرم ... بدون اینکه نگاهم بکنه بلند بلند می خنده و میگه گمون نکنم گیرت بیاد ... من که سالها پیش با ثروت امروزم معامله اش کردم٬دختر جون دنبال یه چیز به درد بخور بگرد! فروشنده همسایه هم می خنده و میگه گمونم مسافر باشه!سراغ محبت می گرفت!
گویا این بحث در این بازار خرق عادته!! یکی از آن ور بازار فریاد می زنه خوب بهش بگین دنبال کالا های آسمونی نباشه و خلاص!!!
تازه می فهمم کالای خارجی یعنی چی!!
دیگه حتی حاضر نیستم برگردم و یه نگاه به بازار بندازم گرچه هنوز حجره های زیادی هست که سر نزدم ...
به کالاهای آسمانی فکر می کنم که صدایی در گوشم می پیچه:محبت و ایمان و آرامشی که می خواهی فروشی نیست فرزند ... بهای اینها قبلا پرداخته شده٬در خانه من رایگان دریافت کنید
زمزمه می کنم حق با توست خداوند ... آدرس را اشتباهی آمده ام...