اما واقعا رسیده ابی!به تمام آرزوهایت رسیده ای!!
اینجا درست همان جایی است که آرزویش را داشتی.
حالا تو کلبه ای داری کاهگلی٬رنگ دیوارهایش به سرخی می گراید که با قاب چوبی و قهوه ای پنجره ها ترکیب چشم نوازی ساخته.
ایوانی بزرگ با نرده های چوبی خوش تراش که بسوی جنگلی آرام و بکر ساخته شده.
تضاد دل انگیزی در دلت احساس می کنی وقتی از پله های ایوان پای بر سبزی چمنهایی می گذاری که تا کنار پله ها خود را کشانده اند و آنقدر نرمند که لحظه ای تردید می کنی نکند از پله های هواپیمایی در اوج پایین آمدی و پا بر ابرها گذاشته باشی.
چند متری که از کلبه دور می شوی صدای چلپی می شنوی و دایره های متحدالمرکزی را می بینی که مدام از مرکزشان دور می شوند وبهت زده به این موج های کوچک خیره می شوی و تازه می فهمی اینجا برکه ای کوچک خود را در میان درختان سبز جنگل پنهان کرده و اگر قورباغه ای بازیگوش هوس آبتنی نکرده بود انعکاس حجم انبوه برگهای سبز درختان در آب ترا به اشتباه می انداخت که این برکه هم بخشی از همین چمنهای نوازشگر پاهای توست.
چند قدم جلوتر می روی و کم کم بوی رطوبت و علفهای خیس کنار برکه را حس می کنی.بی اختیار نزدیک برکه می نشینی٬به سرت می زند پاها را به آب بزنی و حضور برکه را لمس کنی ولی وقار و متانت برکه ترا عقب می راند!دلت نمی آید با پاهایت حرمت برکه را بشکنی.
از فکری که به ذهنت خطور کرده خجالت زده می شوی٬انگار از سر بچگی در حضور بزرگی پایت را دراز کرده باشی و سنگینی نگاه ها و چشم غره ها ترا به خود آورده باشد.
روی زانوها می نشینی و به سمت برکه خم می شوی.وقتی چهره ات را در زلال آب می بینی هجوم صداهای گوشخراش٬بوق٬فریاد و تصویر شلوغی و همهمه شهر از مقابل چشمانت عبور می کند!
لحظه ای می ترسی و پس می کشی.
چند لحظه مکث و ناگهان لبخندی بر لبانت می نشیند و بی اختیار با صدای بلند به خود می گویی:چه بی ربط!همهمه شهر و آن همه شلوغی و آشوب در برکه چه می کرد؟!!
و جوابی که در دلت می شنوی راه غم را به چشمانت باز می کند.تصویر انسان را در زلال برکه دیده ای و این روزها آنقدر سرت شلوغ بوده که ندانسته ای چه تصویر سیاهی از آدمی در ناخودآگاهت نقش بسته !!!
در این فکرها هستی که صدای عجیبی می شنوی!گوش تیز می کنی و منتظر تکرار صدا می مانی.
خوش آهنگ است ولی کمی غریب!
صدای زنگوله می شنوی!چشم بر می گردانی تا منبع صدا را بیابی.آخرین باری که چنین صدایی شنیده ای کی بود؟
آه از نهادت بلند می شود.خاطره ات به دوران کودکی بر می گردد ولی تصویر٬تصویر یک روستا نیست که بیاد داری . . .!
صدا ترا به یاد "حنا دختری در مزرعه" انداخته! افسوس می خوری که چرا حتی خاطره ای نداری که به جای حنا تو در کنار حیوانی زنگوله به گردن ایستاده باشی.
به دنبال سرچشمه صدا٬از لابه لای برگهای درختان بلند چشمت به کوه و تپه های اطراف می افتد و وقتی چهارپایی را می بینی که خیلی دور تر از تو در آن بلندی ها مشغول چراست٬در میمانی از این سکوتی که ترا و گویی دنیا را فرا گرفته.سکوتی که شکستنش آهنگ زنگوله ای را برایت به ارمغان آورده که بسیار دورتر از تو به صدا در آمده !
سرخوش از اینهمه خوشبختی دراز می کشی روی چمن ها.سردی سایه درختان تا اعماق وجودت رخنه می کند.همین که قامتت را به خنکای علفها سپردی٬چشمت به
آسمان می افتد وتازه پی می بری که چرا می گویند آسمان آبی ! ! !
شاید جنس مداد رنگی هایی که خدا اینجا به کار برده مرغوب تر بوده وگرنه باور نمی کنی که دود و دم شهر کار این آبی خوش رنگ را ساخته باشد.
چشم ها را می بندی و در آرامش غوطه ور می شوی. . .
چشم که باز می کنی٬بغض گلویت را می فشارد.کاش کمی بیشتر می خوابیدی و این رویای شیرین به این زودی تمام نمی شد.