پشت چراغ قرمز که می ایستم دوان دوان خود را به ماشین می رساند و به شیشه می زند.
نگاه ملتمسانه اش وادارم می کند شیشه را پایین بیاورم.دسته گل نرگسی را از پنجره داخل می آورد و مقابل چشمان نگه می دارد محو تماشای گلها و مست عطرشان هستم که صدایش فضا را پر می کند٬گل میخری؟ارزونه به خدا !
شاید اگر گلها نرگس نبودند یک لحظه هم تردید نمی کردم و شیشه را بالا می کشیدم٬اما تردید می کنم بین نرگس(گل محبوبم) و تمام شنیده هایم از مافیای گدایان٬ااز این کوچولوهای خلافکار مظلوم نما!
شمارش معکوس چراغ رو به انتهاست.نگاهش می کنم!این فقط یک بچه است که دهانش به جای بوی شیر بوی حرفهای تاجرمآبانه بازار را گرفته٬بچه ای که به جای عبور از چراغ و رسیدن به کلاس درسش٬اینجا پشت چراغ می ماند و جای قلم دسته گلی به دست می گیرد تا جای "بابا نان داد"٬نان در آوردن بیاموزد.
تردید نمی کنم بین نرگس خوش عطر کودکی اش و شنیده هایم!
اسکناس را می دهم و ماشین پر عطر دستهایش می شود.
این طولانی ترین چراغ قرمزی بود که پیشتش ایستاده بودم.