چراغ قرمز

پشت چراغ قرمز که می ایستم دوان دوان خود را به ماشین می رساند و به شیشه می زند.

نگاه ملتمسانه اش وادارم می کند شیشه را پایین بیاورم.دسته گل نرگسی را از پنجره داخل می آورد و مقابل چشمان نگه می دارد محو تماشای گلها و مست عطرشان هستم که صدایش فضا را پر می کند٬گل میخری؟ارزونه به خدا !

شاید اگر گلها نرگس نبودند یک لحظه هم تردید نمی کردم و شیشه را بالا می کشیدم٬اما تردید می کنم بین نرگس(گل محبوبم) و تمام شنیده هایم از مافیای گدایان٬ااز این کوچولوهای خلافکار مظلوم نما!

شمارش معکوس چراغ رو به انتهاست.نگاهش می کنم!این فقط یک بچه است که دهانش به جای بوی شیر بوی حرفهای تاجرمآبانه بازار را گرفته٬بچه ای که به جای عبور از چراغ و رسیدن به کلاس درسش٬اینجا پشت چراغ می ماند و جای قلم دسته گلی به دست می گیرد تا جای "بابا نان داد"٬نان در آوردن بیاموزد.

تردید نمی کنم بین نرگس خوش عطر کودکی اش و شنیده هایم!

اسکناس را می دهم و ماشین پر عطر دستهایش می شود.

این طولانی ترین چراغ قرمزی بود که پیشتش ایستاده بودم.

به نام تو

 

ما همان خاک نشینان مرقع پوشیم

که تفاوت نکند این سر و افسر ما را

رقعه پوشان همه در سوز و گدازند خدا

سخت مشغول تو و راز نیازند خدا

جرعه نوش در میخانه و ابریق به دست

تشنه لحظه دیدار و یکی لحظه نشست

پشت در مانده و دور است ز لطف و کرمت

که بهشت و سر و جان می نهد او بر قدمت

خاک پای تو کند سرمه چشم او شب و روز

مرحمت کن که خود او خواسته اینسان تب و سوز

سخت مجنون توام محرم اسرار بیا

هست مجنون تو آن لیلی خمار بیا

رقعه پوشان همه مدهوش رخ یار بیا

ای طبیب همه کس٬بر سر بیمار بیا

بر در دیر نشینم به تب و تاب و به سوز

چشم و جان شعله خورشید و به راه است هنوز

منتظر بر در میخانه صفایی دارد

عشق هرجا٬همه جا آب و هوایی دارد

بیخود از خویش و قدح نوش منم چشمه نوش

همه جا رقعه به تن دارم و آرام و خموش

قدح وجام و خم و ساغر و پیمانه تهی

از که پرسم٬به کجا بینمت ای سرو سهی؟

تا دل آرام بگیرد به یکی لحظه نشست

وصل انجام شود٬دل نشود مهد شکست

خرقه پوشیده ام از ذوق و در میکده باز

قدحی سر کشم از شوق به هنگام نیاز

رقعه پوشان همه جمعند به هنگام نیاز

این چه شوریست٬ندانم به که گویم این راز

زهد را کس نفروشد به زر و زیور و تاج

هیچکس را ندهد خاک نشین هرگز باج

رقعه می پوشم و ایکاش که همرنگ شود

نی که دایم سر هر مصلحتی جنگ شود

ما نیازیم و تو نازی چه کند با این راز

خلقی٬ای خالق بیچون چه شود این اعجاز

عارف دیر نشین هوش ز کف داده هنوز

جستجو می کندت تا که بیابیش هنوز

چشم امید سپرده است به لطف کرمت

چشم وجان می نهد هر لحظه به خاک قدمت

ببار

دلم هوایت را کرده.

این روزها مدام دل دل می کنی برای آمدن٬

بر مرکب خاکستریت سوار می شوی٬  تا بالای سرم می آیی

ولی نمی دانم چرا چشمان مشتاقم٬شوق پایین آمدن را به قلب زلالت نمی آورد!

بی صدا دور می شوی و

باز آفتابی می شود هوا . . .

دلم هوایت کرده

                             باران

بی انگیزه

چند روزی است کنج اتاق نشسته ام.

بی آنکه حرکتی بکنم٬چیزی بخورم و یا حتی چیزی بنوشم.

حس هیچ کاری را ندارم !

چند روزی است که انگیزه ام برای زندگی مرده . . .

و من اینجا به عزای او نشسته ام ! ! !