روشنایی های شهر

از همسایگی با شما٬مجاورت با یک مشت آشغال نصیبم شده!

یک کیسه پر از پسماند آنچه خورده اید و کرده اید و بوده اید!

به پاس نوری که بر گذرگاه عمرتان پاشیدم٬زهرآب کثافاتتان به پایم ماند و خشکید!

موسیقی هر شبم واق واق سگ های ولگرد بود و جیغ شهوت گربه های خیابانی!

نورم را دریغ نکردم و چون بی ادعا بودم و ساکت مرا ندیدید٬

شما جز بخشیدن های پرهیاهو بلد نیستید!!

فاصله ی من تا کسی که درست مثل من است٬

تا یک همدم٬

به لطف شما٬

همیشه یک عدد ثابت است!

آنقدر از حضورم غافلید که نیشخند امشبم را هم نمی بینید!

بهتر ...

تصمیم دارم امشب خاموش شوم و

سکندری خوردن هایتان٬افتادن هایتان و

واقعیت سیاهتان را٬که همیشه در تاریکی رخ می نماید٬

نظاره کنم ...

امشب نبودِ مرا خواهید دید ...

امشب قدر مرا خواهید دانست ...

امشب که خاموش شوم ...

آی شمایی که حرفهای یک تیر چراغ برق را نمی فهمید !

محدوده!!!

از مرز متنفرم ...

از خطی که قابل دیدن نیست اما از دیدن خیلی چیزها محرومم می کنه!

از خطی که هیچ جا کشیده نشده جز تو فکر آدما ...

از مرز متنفرم ...

از خطی که دور یک کشور کشیده شده تا خطی که دور یک باوره!

از خطی که برای عبور ازش گذرنامه لازمه٬اجازه کسانی که پرواز روحم رو نمی فهمند!

مرزها گاهی بین من و آرزوهام فاصله می ندازن ...

گاهی مرزها بین من و تو فاصله می ندازن ...

مرزها گاهی حتی بین من و خودم فاصله می ندازن!

من شهروند این دنیام ٬٬٬ می خوام دنیا رو ببینم ٬٬٬ تو رو ببینم ٬٬٬ می خوام خودم رو ببینم!

برای همینه که از مرز متنفرم ... 

آخ از این اختراعات بشری آخ ...

 

پ.ن:برای کشتن پرنده نیازی به تیر و کمان نیست٬بالهایش را بچینی خاطرات پرواز روزی صد بار او را می کشد .... این هم حس و حال من!

تا اطلاع ثانوی ...

مدتی است چشمه اندیشه ام خشک شده و حرفی برای گفتن ندارم ...

تا سخنی قابل عرض نیابم دگر قلم نخواهم فرسود ...

شما بنویسید که عطش خواندن دارم و مشتاق نوشیدنم از بلور افکارتان ...

و خدایی که در این نزدیکیست ...

هرگز٬

               هیچکس٬

همیشه٬

                                               همدمم نبوده است ...

 جز تو همیشگی ترین همراه ...

 

پ.ن:دعوت شدیم از او بنویسیم ... /گیرم من بلد نبودم بنویسم ...گفتنی ها زیاد بود ...