گمش کردم...
میان دروغ دستانی که به نام دوستی به سوی هم دراز شده بودند گمش کردم
میان جنگل تاریک صداهایی که دم از روشنی صلح می زدند گمش کردم
دستش از دستم رها شد٬وقتی که به سوی خودخواهی هایتان دست یاری دراز کردم
دستش از دستم رها شد وقتی که در پیاده روهای شهر تزویرهایتان قدم می زدم
تنهایش گذاشتم وقتی درگیر تنها نماندن نارفیقانی شدم که تنهایم گذاشتند
گریه می کرد وقتی ندیدمش ... و اشک تمساح از گونه های شما زدودم
گمش کردم ...
میان ریا و نیرنگ های دنیای شما گمش کردم ...
آهای اهالی ... کسی "من" را ندیده ؟!!!
پ.ن:من حالم خوبه ... آرومم و شاد ... این حقایق حالم رو خراب نکرده
+ نوشته شده در یکشنبه یازدهم بهمن ۱۳۸۸ ساعت 18:9 توسط سپید
|