وقتی زیاد می خوابی و خسته بیدار می شوی !

با شروع روز٬شمارش معکوس ات به انتهای آن را آغاز می کنی!

وقتی برای یک لبخند دلیل محکم و انگیزه خاص می طلبی!

وقتی تماشای هیچ طلوع و غروبی روحت را قلقلک نمی دهد!

وقتی بغض یارت می شود و گریه آرامت نمی کند !

باید بدانی رفیق من٬

عنکبوت نا امیدی روی پلکهایت تار تنیده .

این همه تاری و تیرگی را جدی نگیر٬

تار عنکبوت با سر انگشت تو گسسته می شود٬

کافیست دستت را بالا بیاوری و اشاره ای کنی!

هنوز هم هستند معجزاتی که روحت را قلقلک دهند تا بخندی . . .

همیشه امیدی هست

و نوری که در تاریکی ها

روشنت کند

باور کن

من بارها میان اشکهایم

خندیده ام !

چه وقت رفتن است ؟

 

حالا که قلبم اینجاست

حالا که دلخوشیم دیدن لبخند مهربان توست

حالا که دیگر گرمایی جز گرمی دستانت حس نمی کنم

حالا که هیچ غباری٬زلال احساساتم را حریف نیست

حالا که دیگر آرزوی رفتن ندارم

آخ . . .

این کوچ اجباری

دیوانه ام می کند