يا مقلب القلوب والابصار
يا مدبرالليل والنهار
يا محول الحول و الاحوال
حول حالنا الي احسن الحال

خوش اومدی بهار زیبا٬ فصل شیرین تولد 

رستاخیز طبیعت بر شما عزیزانم خجسته

امروز تولد وبلاگمه

چیزه خاصی ندارم بنویسم جز تشکر صمیمانه و قلبی از همه کسانی که وقتشون رو گذاشتن و پست های من رو خوندن و از همه مهمتر نظراتشون رو مطرح کردن.از همه دوستانی که طی این یکسال خوندن نوشته هاشون لحظالت شیرینی برام ساخت گرچه گاهی خیلی تلخ بود.از همه اونایی که نوشتند و آموخته هاشون رو رایگان در اختیارم گذاشتن ممنونم.

طی این یکسال اون احساسات و حرفهایی رو که می شد نوشت٬نوشتم و این کمک کرد تا خودم رو بهتر بشناسم.

از این دنیای مجازی دوستانی بودند که به دنیای حقیقی من راه پیدا کردن ... بعضی موندن و بعضی رفتن 

اما من از همه آموختم و این دفترچه یادداشت عمومی کمک کرد تا خودم رو٬هموطنانم رو و اطرافم رو بهتر ببینم.

این وبلاگ برام ارزشمنده اما نه به اندازه خوانندگانش!! این وبلاگ زبان من بود برای دوستی با شما  ...

 تولد وبلاگم تولد رفاقتم با شما مبارک

 

پ.ن:روزای سختی رو می گذرونم٬

خداوندم وقتی تو بهم قوت بدی کم نمیارم حتی اگه اینطوری به نظر برسه.بهم آرامش بده ... بهش آرامش بده

می دونی که بهم چی می گذره ...

لطفا لبخند بزنید ...

پ.ن۱:اگه بهار و هوای تازه و  سفره هفت سین و بوی عیدی و تولد دوباره و گردگیری شادی ها و خونه تکونی دل و دور ریختن غم و بخشیدن همدیگه و دیدار دوباره و سال تازه و .... هزار تا بهونه دیگه باعث نمیشه بخندی ... !!!!

برای خاطر یه دوست مجازی ... لطفا لبخند بزنید ...

پ.ن۲:بیشتر برای اومدن بهار خوشحالم تا جشن نوروز ... نمی دونم من اینجوریم یا همه آدما. ولی از وقتی بزرگ شدم نوروز رنگ و بوی بچگی ها و شور و شوق همیشه رو نداره ولی تا دلتون بخواد دلم ضعف میره برای بهار و شکوفه هاش

پ.ن۳:خواهش می کنم از زندگیتون لذت ببرید!!!  می دونم چی می گذره بهتون حتی اگه گاهی درکش نکنم.من هم یکی از شماهام ... نه مرفهم نه بی درد ولی... باور کنید خیلی وقت نداریم ... کاش درک کنیم که زندگی بالا و پایین داره و میشه ٬باور کنید میشه با وجود مشکلات شاد بود ... در خدای خود شاد باشید ... ثمره ایمان شادی و آرامشه ... برای سال جدید براتون ایمان آرزو می کنم

 

 

تو بازار مکاره دنیا قدم می زنم

چه غوغا و همهمه ای به پاست!

از یکی می پرسم چه خبره؟

جواب می ده:روزای حراجه ... هر چی بخوای هست ... ارزون!!

به خودم می گم یا این یارو خیلی وضعش خوبه یا من خیلی بی پولم ... تو این اوضاع بده اقتصادی چی آخه ارزونه؟!!!

هر کس چیزی به حراج گذاشته و عده ای رو دور خودش جمع کرده٬به یکی از حجره ها که خیلی شلوغه نزدیک میشم ... مات و مبهوت سر جام خشکم می زنه ... اینجا مردی غیرتش رو به حراج گذاشته!!!

صدای یکی از اون ور بازار می شنوم که بی هیچ ابایی فریاد می زنه و مشتری می طلبه برای شرفش!!!

هنوز گیج و گنگم که می بینم زنی زنانگیش رو و آبروش رو می فروشه.

کم کم دستم می آید که این بازار و حراجش با چیزی که انتظارش رو داشتم خیلی فرق می کنه ... آره اینجا بازار دنیاست!!

مردی وارد بازار می شه و با ورودش کسب و کار خیلی ها رو به هم می زنه ... همه مشتری ها دوان دوان به سمت حجره مرد می رن ... مشتاق می شم ببینم کالای تازه چیه٬کالا در بسته های زیبایی پیچیده شده ولی گویا قیمت خیلی بالاست هنوز کسی دستش به خرید نرفته!!!

می پرسم چی می فروشه این آقا؟

میگن "آزادی"!!!

پس چرا نمی خرین؟!!

قیمتش "جان" انسانه!!!

به خودم میگم این بسته های قشنگ هرچی توش باشه "آزادی"نیست ... کسی که آزادی میاره نمی فروشه ... می بخشه... حالم بهم می خوره از این معامله بی شرمانه

از جمعیت جدا میشم و کناری میشینم که یه پسر جوون بهم نزدیک میشه بوی تند سیگارش تو سرم می پیچه با چشمایی که خبر از خماریش میدن نگاهم می کنه و با لبخندی موزیانه میگه چی داری برا فروش؟!!جوابی نمی دم فقط نگاهش می کنم میگه خیله خوب بابا ... بیا من یه جنس توپ دارم ... خیلیا تو کفشن ... به دستاش نگاه می کنم تا ببینم جنس مرغوبش چیه ! پوزخندی می زنه و میگه تو نمی خواد پول بدی!! کلافه می شم از بوی گندی که تو سرم پیچیده٬با بی حوصلگی میگم  چی داری ... لباش رو میزاره کنار گوشم و میگه "مرگ"!!!

از جا می پرم و به چشماش خیره میشم٬میگه می دونستم خریدار نیستی و راهش رو کج میکنه و میره ...

حالم خیلی بده اما انگار رنگ پریده و حال نزار من توجه کسی رو جلب نمی کنه ... همه سخت درگیر معاملن.بلند میشم و راه می افتم شاید کسی چیزه نیکویی هم برای فروش داشته باشه!

نزدیک یه حجره خلوت میشم٬حراج راستی و صداقت تازه تموم شده! می پرسم ببخشید کجا محبت می تونم گیر بیارم؟ انگار که از نانوا گوشت خواسته باشم!نگاه پر معنایی بهم می ندازه و میگه خانوم تو این بازار کالای خارجی نمی فروشن!!!

دیگه رمقی تو پاهام نیست٬از فروشنده حجره بعدی سراغ ایمان می گیرم ... بدون اینکه نگاهم بکنه بلند بلند می خنده و میگه گمون نکنم گیرت بیاد ... من که سالها پیش با ثروت امروزم معامله اش کردم٬دختر جون دنبال یه چیز به درد بخور بگرد! فروشنده همسایه هم می خنده و میگه گمونم مسافر باشه!سراغ محبت می گرفت!

 گویا این بحث در این بازار خرق عادته!! یکی از آن ور بازار فریاد می زنه خوب بهش بگین دنبال کالا های آسمونی نباشه و خلاص!!!

تازه می فهمم کالای خارجی یعنی چی!!

دیگه حتی حاضر نیستم برگردم و یه نگاه به بازار بندازم گرچه هنوز حجره های زیادی هست که سر نزدم ...

به کالاهای آسمانی فکر می کنم که صدایی در گوشم می پیچه:محبت و ایمان و آرامشی که می خواهی فروشی نیست فرزند ... بهای اینها قبلا پرداخته شده٬در خانه من رایگان دریافت کنید

زمزمه می کنم حق با توست خداوند ... آدرس را اشتباهی آمده ام...

 

 

 

-قهوه می خوری؟

-آره ... فقط شیرین باشه

-شیرین؟!!! یادم نمیاد قهوه غیر از تلخ خورده باشی

-آره ... قبلا تو شیرین بودی و قهوه تلخ ...

 

همین که نگاهم می کنی ...

پای حرفهایم که می نشینی ...

چشم که بر خطاهایم می بندی ...

همین که حرف می زنی ...

لبخند که می زنی ...

صبوریت با من ...

شانه هایت وقتی اشک می ریزم ...

دستم را که می گیری ...

 مآمن و ملجا بودنت ...

محبت بی قید و شرطت ...

اسیرم کرده و من ... با عشق تو آزاد شدم

پ.ن۱:خیلی وقتا از این همه صبوری کردنت با من متعجب میشم٬خسته میشم!!! ... خیلی وقتا٬نه٬ هیچوقت تو در افکار من نمی گنجی ولی همیشه توی قلبم زندگی میکنی ...

پ.ن۲:به معشوق حقیقی نوشتم

متعجب نوشت!!!: با اینکه نوشتم مخاطبم معشوق حقیقیست باز عده ای از دوستان جوری نظر گذاشتن که انگار معشوقم زمینیه!!! معشوق من اهل زمین نیست دوستان ...