نیاز

  پیرمردی سالم که با عصا راه می رفت ... !

رهایم نمی کند ...

هر روز جامه ای تازه به تن می کند و رخ می نماید ...

بشکند دستم که آب ریختم از پی قدومش و گفتم:

"بی تو تعبییر ندارم از شادی٬برگرد!! "

یادم نبود که اشک یاران هم نشان اوست.

یادم نبود صدای تو به بغض بلرزد٬

ویران می شوم ... یادم نبود ...

کاسه ای آب بیاورید ...

 امروز به جای "غم" به بدرقه "شادمانی" می روم!

حراج!

این صدف های سپیدِ نشسته بر ساحل٬

این صدف های خالی ِ بی مروارید٬

قصه ی تکراریِ تن فروشی ِ ساحلند

                                                        به هیچ !

محال

آنقدر دوری که دیدنت به خواب می ماند٬

یک آرزوی محال.

آنقدر نزدیک که در خیالم نبودنت غیر ممکن٬

یک کار محال!

پ.ن۱:برای یک عزیز دور ...

پ.ن۲:همه عمر عاشق سفر بودم و حالا بزرگترین تصمیم این روزهایم با سفر گره خورده!