عادت هرگز یک رنگ نبوده,مثلِ نفرت سیاه یا مثلِ آرامش سپید.
عادت خاکستری هم نیست,ترکیبِ ملایمی از سیاه و سپید !!
عادت مثلِ تیغ,دو لبه است و بُرّنده.
عذاب که بکشی,درد که وجودت را,قلبت را تسخیر کرده باشد,کم کم عادت می کنی و آرام می شوی ! 
ولی امان از روزی که به خوشی هایت,به دل خوشی هایت,به خوبی ها,به خوب ها یا حتی به دوست داشتن ها عادت کنی ..
. آنوقت است که عادت می شود حلّال و پاک می شود هر رنگ خوش از صفحه ی قلبت.
عادت که کنی همه چیز را از پشتِ مه می بینی.هیچ تصویری آنقدر گویا نیست که تسخیرت کند یا که حک شود در نگاهت.
عادت که کنی نمی دانی دلتنگی یا معتاد , نمی دانی عاشقی یا فارغ !
پای عادت که وسط بیاید دیگر معلوم نیست رهگذری یا ماندگار ...
برای منی که بیشتر وقتها غدا را بی چاشنی می چشم تا طعم واقعیش را مزه مزه کرده باشم, برای منی که زندگی به لمسِ احساس های ناب معنا می یابد ,برای من که لرزه های قلب را ,چه به شوق چه به غم, زندگی می دانم,عادت شبیه خاموش شدن شعله ی بازیگوشِ شمعِ اتاقم است که فرو می بَرَدم در تاریکیِ یکنواختی که تنها به درد خواب می خورد !!
عادت گرچه هزاران بار علاج دردهایم شده اما زخم هایی بر پیکرِ خوشی هایم حتی باورهایم نشسته که جز زخمه های تیغِ تیزِ عادت نبوده اند ...
برای خاطر همین بریدگی های عمیق است که گه گاه پا می گذارم به فرار ! از همه چیز گریزان می شوم ... از اتاقم تا شهرم,از خودم تا خدایم,از آنکه عزیزم است تا آنکه عزیزم خطابم می کند ...
پا می گذارم به فرار ... حس می کنم جایی میان کوهی از تنهایی ام و از وحشت کوه است که پناه می برم به غار تنهایی !! به غاری در دل کوه !!
می مانم آنجا تا کمی عادتهایم از سرم بیافتد ...
تا بفهمم کجا دلتنگم کجا نه ... کجا عاشقم کجا فارغ ... کجا ماندنی شده ام کجا رفتنی ... 
و پیش از آنکه به غار عادت کنم ! باز می گردم به دنیایم ... دنیایی که آفتابی شده باز و بهتر می توانم مناظرش را نظاره کنم ... خواه دلخواهم باشند خواه نه 
دوست داشتن ها و لذت های من به لطف این غارِ سردِ تنهایی, نه همیشه,که اغراق است,اما بیشتر روزها رنگِ نابِ تازگی دارد نه رنگی کدر شده از عادت ... !