به پرسشگرم !!
از دو دنیای متفاوتیم.سعی ندارم به دنیایت وارد شوم.
علاقه ای ندارم بدانم در دنیای تو چی می گذرد و دوست ندارم به دنیای من راه یابی,که می دانم راه نخواهی یافت.
تلاش عجیب تو برای تغییر و تبدیل مزرعه ی افکار من برایم نافهموم است !!
وجب به وجب این خاک را با سر انگشتان اندیشه شخم زده ام.
بذر ایده های نو,باورهای تازه,بذر اندیشه های بلند در شیارهایش پاشیده ام.
به اشک دیده,به بغض های باران زا خاکش تر کرده ام.
من دنیای خودم را آباد می کردم.نخواستم اگر بادی به خاک خاطرم وزید,غبار مهمان سرزمین های همسایه کند ! خواستم رایحه ی خوش محصولم را بسپرم به باد تا تو که که همسایه ام هستی به سرفه ننشینی از خشکی مزرعه ی وجود من !!
افسوس !!
آن زمان که من دنیایم را آباد می کردم تو درس ویرانگری می آموختی !!
بگذریم که چرخش روزگار تو را میدانی داده تا که آموخته هایت را بیازمایی اما من برایت سخت متاسفم ! چون تو را به دنیای من راهی نیست تا که ویرانش کنی.
به خنجر زبانت,به دریدگی چشمانت زخم بر پیکرم می زنی ولی باز هم دنیایم و ویرانی اش را به خواب هم نخواهی دید !
بایست !!
بیرون از حصار های مزرعه ام بایست.
این خاک حرمت دارد
این خاک,وجود یک دختر ایرانی است
کسی که به هزار واژه تحقیرش می کنی اما کوچک نمی شود !!
قد می کشد.
میبالد ... گرچه زخمی و گریان
تیشه ی تو تنها پوسته ای از من جدا کرد و حالا تازه تر,چالاک تر در مقابل چشمان ناباورت رشد می کنم ... فکر می کنم !!
می دانم که از اندیشه هایم لرزه بر پیکرت افتاده !!
دور بمان
بیرون از حریم من باش
تو از دنیای دیگری هستی
حسرت دیدار دنیای مرا با خود به گور ببر ویرانگر