کلافه ام٬داغون٬

دیگه از اون خنده های همیشگی٬از اون شادابی از اون همه انرژی و حوصله هیچ خبری نیست ...

خسته ام٬خسته شدم از بس هیچی سرجاش نیست از بس منتظر موندم تا درست بشه

خواسته های ساده و پیش پا افتاده ای که برآورده نمیشن کلافم کردن

بیشتر از اون که بتونی تصورش رو بکنی .... خسته ام خسته خسته از انتظار از این جاده ای که تهش رو نمی بینم

دیگه اون نور امیدی که همیشه راه رو برام روشن می کرد مرده ...

دیگه شاد نیستم ... برعکس اون روزا که هیچی درست نبود و من شاد بودم در قلبم!

وای انگار هیچ واژه ای نیست که حالم رو بیان کنه ... چرا این روزای کابوس تموم نمیشه؟!!!

عمرمه این روزایی که داره می گذره و هیچ ...

حالم بده خیلی بد ...

پ.ن:اگه کسی می خواد بنویسه که این روزا می گذره و همه اینجورین و بخند و سخت نگیر ... لطف کنه نظر نذاره چون قطعا نفهمیده چی نوشتم چون نفهمیده چی می کشم