هرگز یادم نمیره سه سال تمام بهم چی گذشت و هر بار خرداد ماه٫ماه من٫اوج بحران بود.هرگز یادم نمیره چطور مردم یا درست تر بگم کشته شدم٫به دست خودم و البته خیلی از کسانی که نمیدونم باید چی بناممشون!یادم نمیره چطور از دختر خندون و پر امیدی که همه میشناختنش فقط یه جسد مونده بود یه جسد متحرک که می خندید اما خنده هاش بویی از شادی نبرده بودن ... هیچکس جز من و خدایی که همیشه کنارم بود نمیدونه که اون روزای لعنتی بهم چی گذشت.خدایی که اون روزا ازش فراری بودم و متهم ردیف اول همه سختی هایی بود که متحمل بودم ...

من خودم رو نابود کردم با هزاران دلیل و هزاران راه و بی راه اما بزرگترین اشتباه اون روزها نپذیرفتن محبت و آغوش خداوند بود٫خدایی که متحمل تمام سرکشی ها و توهین هایم بود.

نه می خوام بگم و نه میشه گفت که چرا به اون روز و حال افتادم اما امروز یک چیز رو خوب می دونم و باید دوباره به خودم یادآوریش کنم٫منی که هر ثانیه به مرگ و انحطاط و نابودی نزدیکتر میشد منی بود که می خواست کامل باشه تا مقبول پدر آسمانیش باشه و نفهمیده بود یا نمی پذیرفت که همینجوری که هست باید به آغوش پدر برگرده٫منی که مآوا و ملجای امن و آرام آغوش خداوند رو نپذیرفت و هر بار خرابتر ٫شکسته تر٫ویران تر خودش رو به دست فوجی از غم و تاریکی سپرد... اون من امروز هم کامل نیست٫خطاکار و متزلزله و اگه لحظه ای دستش رو از دست پدر بیرون بیاره باز هم چیزی جز سقوط و درد و مرگ انتظارش رو نمیکشه اما این نقص امروز نباید من رو از عشق ازلی٫از جایی که آرامش و شادی و تسلی و همه چیزم هست دور کنه گرچه هنوز هم خودم رو لایق و مستحقش نمیدونم(چون نیستم)اما دیگه این عشق رایگان آسمانی رو رد نمی کنم.

من کنارت می مونم خدای خوبم هرچند خوب می دونی که چه افتضاحی هستم اما جایی جز آغوش پذیرای تو ندارم و ایمان دارم که تو هم من رو هیچوقت طرد نمیکنی